آرمین منتظری| بیشتر از 10 سال از بهار عربی میگذرد و حالا کاملا برای دنیا مشخص شده که بهار عربی در بسیاری از کشورهای عربی که درگیرش بودند، نتیجه خیلی اشتباهی به بار آورده است. اگرچه تونس، آغاز بهار عربی بود، اما رخدادهای این انقلابهای زنجیرهای وقتی که به مصر رسید، بیشتر مورد توجه قرار گفت. اعتراضات مصر در آن زمان مانند یک فیلم هالیوودی شده بود. هزاران نفر در میدان تحریر مصر جمع شده بودند و یکصدا علیه حسنی مبارک شعار میدادند و همه این ماجراها به صورت زنده از شبکههای خبری پخش میشد. یک درام به تمام معنا با این روایت در جریان بود که معترضان آزادیخواه و دموکرات علیه یک دیکتاتور به خیابان آمدهاند، اما در نهایت این درام به یک تراژدی تبدیل شد. سرنوشت بیشتر انقلابهای بهار عربی به همین شکل بود. حتی در تونس در بازهای از زمان موفقترین انقلاب بهار عربی را به سرانجام رساند، امروز با یک حکومت شبهاستبدادی به رهبری قیس سعید روبهرو هستیم. مصر هم این روزها با یک حکومت نظامی جدید اداره میشود. هزاران زندانی سیاسی در مصر در زندان هستند و باز هم ارتش همه قدرت مصر را در دستان خود قبضه کرده است. لیبی، یمن و سوریه هم دچار جنگ داخلی شدهاند که هنوز از آن رهایی نیافتهاند و از این کشورها فقط ویرانهای بهجامانده با نظامهای سیاسی شکننده و ناکارآمد.
داستان بهار عربی هیچوقت درباره قهرمانها یا افراد نادان و بیکفایت نبوده است. مسئله چیزی خیلی فراتر از اینهاست. داستان اصلی درباره شکست فاجعهبار نهادها بود. در واقع آنچه ما در بهار عربی با آن مواجه بودیم شکست نهادی بوده است.
برای مثال، در مورد مصر، داستانی که معمولا روایت میشود چیزی شبیه به این است که هزاران نفر از انقلابیون شجاع و آرمانگرا که البته به طرز غمانگیزی ساده بودند و همه تمرکزشان صرفا سرنگونی حسنی مبارک دیکتاتور بود و به حکومتی که بعد از رفتن مبارک بهجا میماند، به خیابانها ریختند و حکومت وقت را ساقط کردند. اما آنها در نهایت در برنامهریزی و سازماندهی سیاسی شکست خوردند و بهجای اکت سیاسی واقعی، معنادار و استاندارد، همه امیدشان را روی فعالیتهای فیسبوکی متمرکز کردند و به پیامدهای اقداماتشان فکر نکردند. نتیجه چنین رویکردی این شد که دولتی اخوانی که بعد از انتخابات با اختلاف بسیار کم روی کار آمد، برآمده از یک سازماندهی سیاسی قوی نبود، بنابراین در تثبیت پایههای قدرت خود نیز اشتباهات فاحشی صورت داد. اخوان هم در نهایت شکست خورد و برنامههای اشتباهی را دنبال کرد که هم مردم مصر و هم نخبههای سیاسی مصر را از خودش دور کرد. از اینجا بود که ارتش مصر توانست از سادگی نیروهای لیبرال و بیکفایت اخوانالمسلمین استفاده کرده و علیه محمد مرسی کودتا کند و دوباره قدرت را به دست گیرد. این داستان، خیلی با داستانی که 10 سال پیش درباره بهار عربی برای خودمان تعریف میکردیم، فرق دارد. آن زمان میگفتیم معترضان شجاع و روشنفکر جلوی رژیمهای استبدادی شیطانصفت ایستادهاند. البته هر دو داستان، روایتهای ناقصی هستند. واقعیت این است که نقش افراد در تحولات سیاسی آنقدر مهم نیست که جایگاهشان اهمیت دارد. شکستهای فردی به تنهایی باعث عواقب فاجعهبار انقلابهای بهار عربی نشدند، همانطور قهرمانها و معترضان بهار عربی برای تضمین موفقیت انقلاب کافی نبودند. به همین دلیل است که باید پذیرفت که داستان واقعی بهار عربی درباره قهرمان یا شرور بودن افراد نبود. داستان درباره خطرهای نظامهای استبدادی شکننده و نهادهای دولتی ضعیف بود.
معنای براندازی یا انتقال دموکراتیک قدرت این نیست که چه کسی را میشود سرنگون کرد و چه کسی را جایگزین کرد؛ آنچه مهمتر است این است که چطور میشود زیرمجموعهها و نهادهای ناکارآمد یک رژیم استبدادی را به شکلی کارآمد و اصولی تغییر داد. معترضان بهار عربی باید میدانستند که رژیمهای استبدادی عربی صرفا با تغییر یک نفر، تغییر نکرده و دموکرات نخواهند شد. اگر نهادها تغییر نکرده و کارآمد نشوند و کارکرد درست نداشته باشند، هر اعتراضی محکوم به شکست است؛ چون نتیجه مطلوب را حاصل نخواهد کرد.
شکست بهار عربی در مصر
واقعیت این است که در مصر حسنی مبارک خیلی قبل از وقوع انقلاب سال 2011، برای این انقلاب آماده شده بود. حسنی مبارک 30 سال حکومت کرد و بهطور سیستماتیک کاری کرد که هیچ حزب مخالف یا نهاد جامعه مدنی آنقدر قدرت نداشته باشد که بتواند قدرتش را به چالش بکشد. مبارک کاری کرد که هیچ نهادی به اندازه کافی قدرتمند و مستقل نباشد که حکومتش را تهدید کند و این نهادها را طوری تضعیف کرد که حتی بعد از سقوطش هم توان انتقال دموکراتیک قدرت را نداشته باشند. مبارک، وزارت کشور مصر را بهجای نیروهای موثر و کارآمد با چهرههای وفادار به خودش پر کرد. نتیجه این شد که فساد و ظلم امنیت عمومی را مخدوش کرد. مبارک قوه قضائیه مصر را به شدت تضعیف کرد و قضات را وابسته و حاکمیت قانون را از بین ببرد. مبارک احزاب اپوزیسیون را هم تضعیف کرد و اخوانالمسلمین اسلامگرا را صرفا به اندازهای تحمل کرد که بتواند به دنیا بگویید این من هستم و این هم اسلامگراها، حالا بگوئید کدامشان را قبول دارید؟ اما به موازات این سیاست، با استفاده از سرکوبها و دست بردن در قوانین انتخاباتی کاری کرد که اخوانیها هیچوقت تجربه واقعی حکومتداری بهدست نیاورند.
تنها نهادی که در مصر روزبهروز به قدرتش اضافه شد، ارتش بود. معروف بود که میگفتند در مصر هیچ نهادی نیست که بدون اجازه ارتش بتواند قدم از قدم بردارد. این ویژگی در ماهیت شکلگیری مصر دوران مدرن نهفته است. ارتش مصر بهعنوان نیرویی که امنیت این کشور را در مقابل اسرائیل تضمین میکرد، رفتهرفته آنقدر قدرت یافت که بسیاری از پارامترهای سیاستخارجی نیز براساس اولویتهای ارتش تدوین میشد.
اما جالب اینجاست که حتی این اقدامات مبارک هم نتوانست امنیت قدرتش را تضمین کند. حتی قبل از بهار عربی هم نشانههایی وجود داشت که نشان میداد رژیم مبارک دچار مشکل شده است. برنامههای مبارک برای واگذاری قدرت به پسرش جمال، باعث خشم عمومی مردم شد. در تظاهرات سال 2010 مردم معترض عکسهای جمال مبارک را سوزاندند. تحمل مردم نسبت به رژیم کمتر شد، چون تورم مواد غذایی بهخصوص قیمت نان خیلی زیاد شده بود و قشر فقیر مصر واقعا تحت فشار قرار گرفته بودند. نرخ بیکاری تا حد فاجعهبار زیاد شده بود. نرخ بیکاری آنقدر زیاد شد که صندوق بینالمللی پول هشدار داد وضعیت بیکاری در مصر تبدیل به بمبی ساعتی شده که در حال تیکتاک کردن است.
وقتی که جنبش اعتراضی در ژانویه سال 2011 به انفجار رسید، معلوم شد که رژیم مبارک وضعیت شکنندهای دارد؛ جنبش اعتراضی بهسرعت از حمایت عمومی برخوردار شد. وزارت کشور نتوانست نظم را برقرار کند و از اینجا به بعد بود که مهمترین اتفاق رخ داد. مبارک وفاداری ارتش را هم از دست داد و تا چند هفته در مقابل خواست مردم برای استعفا مقاومت میکرد و وضعیت مصر همچنان ملتهب بود. ارتش که دید مبارک کوتاه نمیآید و امنیت کل مصر در حال از دست رفتن است، در نهایت مبارک را مجبور به استعفا کرد. در واقع این مردم معترض نبودند که ضربه آخر را وارد کردند، بلکه ارتش مصر بود که برای حفظ منافع خودش، مبارک را مجبور به استعفا کرد و موقتا بهجای مبارک اختیاراتش را در دست گرفت.
مشکل واقعی از اینجا شروع شد. معلوم شد که ارتش بهعنوان یک نهاد، هدفش اجابت خواسته مردم نبود، بلکه هدف اصلی و منافعاش بر این استوار بود که منافع نهاد نظامی حفظ شود. ارتش به مردم قول داد که انتخاباتی رقابتی برگزار میکند. پس از برگزاری این انتخابات محمد مرسی، رهبر اخوانالمسلمین، رئیسجمهور شد اما حکومت او هم چندان دوام نیاورد.
دولت مرسی در آن مدتی که قدرت را در دست داشت، اقداماتی خوب و البته اشتباهات خیلی زیادی هم داشت. اما صرفنظر از عملکرد دولت مرسی، ضعف یا ناتوانی کامل نهادها و جامعه مدنی مصر باعث شد که دولت مرسی هم تضعیف شود. قوه قضائیه خیلی واضح و آشکار علیه دولت مرسی موضع میگرفت و دولت مرسی هیچوقت نتوانست قوه قضائیه مصر را با خودش همراه کند. سرویسهای امنیتی مصر کار را رها کرده بودند و حتی نهادهای دولتی که گاز و برق مردم را تامین میکردند، نتوانستند عملکرد خوبی داشته باشند و اوضاع طوری شد که قطعی گاز و خاموشیهای زیاد برق باعث خشم و ناامیدی گسترده مردم شد. بنابراین وقتی دولت مرسی متزلزل شد انتقال دموکراتیک در مصر هم از بین رفت و خلأ قدرتی ایجاد شد که ارتش از آن استفاده کرده و علیه مرسی کودتا و او را کنار زد.
مشکل چه بود؟
واقعیت این بود که حتی پس از سقوط مبارک هم، مشکلاتی که زمان مبارک وجود داشت برطرف نشد. این مشکلات چیزهایی بودند که مبارک آنها را در زمان خود از روی عمد طراحی کرده بود؛ ارتشی قدرتمند و وابسته با اختیارات بسیار زیاده از حد، اپوزیسیونی ضعیف بدون تجربه حکومتداری، سرویسهای امنیتی فاسد، جامعه مدنی توخالی و تضعیف شده و نبود نهادهای دموکراتیک مؤثر، مشکلات زمان مبارک بود که زمان مرسی هم برجای خود باقی ماند. در نهایت معلوم شد که مشکل واقعی هیچوقت این نبود که معترضان کار درستی کرده بودند یا نه. مشکل واقعی ریشه در این باور غلط داشت که انتقال دموکراتیک صرفاً با سرنگونی یک حاکم مستبد حاصل میشود. درحالیکه انتقال دموکراتیک فقط زمانی حاصل میشود که منجر به روی کار آمدن یک حکومت دموکراتیک شود و حکومت دموکراتیک به چیزی خیلی مهمتر از وجود یک دموکرات خوب در رأس دولت نیاز دارد. حکومت دموکراتیک نهادهای دموکراتیک میخواهد. احزاب سیاسیای میخواهد که سازمانیافته باشند و بتوانند در انتخاباتها شرکت موثر داشته باشند. سیاستمدارهایی میخواهد که حکومتداری بدانند و در این زمینه تجربه داشته باشند، ساختار بروکراتیکی میخواهد که بشود اجزای حکومت را بر آن بنا کرد و در نهایت گروههای جامعه مدنیای میخواهد که بتوانند از این نهادهای دموکراتیک حمایت کرده و قدرتشان را تثبیت کنند.
برخی از معترضان مصری تجربه سازماندهی داشتند، اما نتوانستند یک حزب سیاسی ایجاد کنند تا آرمان و شعارهای خود را یک پله فراتر از میدان تحریر برده و در عرصه حکومت به اجرا بگذارند. شاید دلیلش این بود که دعواهای درونیشان زیاد بود یا اینکه به طبقه فقیر و کارگر توجهی نداشتند. اما شاید مهمترین دلیل این بود که مبارک در طول دههها حکومتش بهطور سیستماتیک کاری کرده بود که شرایط برای ایجاد یک حزب سیاسی موفق به وجود نیاید. البته اخوانالمسلمین کمی بهتر عمل کرده بود. اخوانیها یک ماشین حزبی واقعی داشتند. نامزدهای سیاسی و پایگاه رای خودشان را داشتند. اما مشکلشان این بود که تجربه حکومتداری نداشتند. بنابراین وقتی به قدرت رسیدند، بهجای اینکه کشور را سر و سامان دهند، بیشتر خلأ قدرت ایجاد کردند. اشتباه دیگرشان این بود که تمایلی نداشتند از هیچ گروه سیاسی دیگری کمک بگیرند و قدرتشان را به اشتراک بگذارند. چون بعد از سالها زندان و شکنجه به قدرت رسیده بودند، بنابراین به هیچ کسی اعتماد نداشتند.
بهار عربی در دیگر کشورها
داینامیک بهار عربی در بقیه کشورهای عربی هم کموبیش مشابه بود و حتی نتایج بدتری هم داشت. بهعنوان مثال، در لیبی، معمر قذافی برای تضعیف نهادها خیلی بیشتر از مبارک اقدام کرد. بهطوریکه وقتی سقوط کرد اساسا هیچ نهاد سیاسی و دموکراتیکی در لیبی وجود نداشت. رژیم قذافی بیشتر روی محور خودش و خانوادهاش بنا شده بود. قذافی گروهها و قبایل مختلف را علیه هم به کار میگرفت. هیچ نهاد دموکراتیکی در لیبی وجود نداشت. چیزی به اسم پارلمان و قوه قضائیه اساسا در لیبی معنا نداشت. قذافی عمدا ارتش ملی لیبی را ضعیف نگه داشت تا از ظهور چهرههای قدرتطلب جلوگیری کند تا کسی نتواند علیهاش کودتا کند. همه این موارد زمینه را برای دخالت خارجی نظامی در لیبی هموار کرد. بنابراین وقتی رژیم قذافی سقوط کرد، اساسا چیزی به اسم دولت لیبی وجود نداشت. بنابراین خلأ قدرت عظیمی بعد از سقوط قذافی ایجاد شد و همه به جان هم افتادند. طوریکه هنوز که هنوز است لیبی درگیر جنگ داخلی است.
در سوریه، ارتش قوی بود و تا حد زیادی به بشار اسد وفادار ماند. اما اسد ارتش را نه بهعنوان یک نیروی امنیتی برای محافظت از مرزها، بلکه بهعنوان ابزاری برای حمایت از حکومت خودش طراحی کرده بود و اکثر فرماندهان ارتش علویهایی بودند که به اسد وفادار بودند. اما همین ارتش وفادار به اسد در برخوردهای اولیه به مردم سوریه اشتباهات فاحشی صورت داد و در ادامه جریان اعتراضات در سوریه به سمت مبارزه مسلحانه و تروریسم جهادی سوق یافت.
در این میان یک کشور بهار عربی وجود داشت که نهادهای دموکراتیکی در آن فعال بودند. در نگاه اول، تونس تنها کشوری بود که از بهار عربی جان سالم به در برد و به دموکراسی نزدیکتر شد. اولین دولت بعد از انقلاب در تونس دوره کامل خودش را طی کرد و بعد در یک انتخابات آزاد شکست خورد و قدرت را واگذار کرد. معنایش این است که تونس به یک روند دموکراتیک اولیه دست یافت. مزیت تونس نسبت به همسایگانش این بود که قبل از انقلاب نهاد دموکراتیکی در این کشور وجود داشت و از جامعه مدنی قویتری برخوردار بود. هرچند حالا با به قدرت رسیدن قیس سعید و انحلال قانون اساسی قبلی، یک قانون اساسی جدید برای تونس نوشته شده که با مشارکت فقط 30 درصد مردم تصویب شده و همه قدرت را در اختیار رئیسجمهوری قرار داده، اما تونس یک بار دیگر در مسیر تبدیل شدن به دیکتاتوری شخصمحور حرکت میکند.
آموزههای بهار عربی
حکومتهای خودکامه عربی اغلب دوست دارند خودشان را بهعنوان تنها راه برای تضمین ثبات و امنیت تبلیغ نشان بدهند، اما در واقع خودشان محرک بیثباتی و عدم امنیت هستند؛ به طوریکه حتی وقتی که رهبرانشان از قدرت خلع میشوند هم، بیثباتی و نبود امنیت را بهعنوان میراث از خودشان بر جای میگذارند. کاملا واضح است که این رژیم ظالم قذافی بود که راه را برای فروپاشی نهایی لیبی و گرفتار شدناش در جنگ داخلی هموار کرد. این اشتباهات مبارک بود که مصر را در مقابل کودتای ژنرالهای ارتش آسیبپذیر کرد. باید پذیرفت که وقتی اعتراضات بهار عربی رخ داد، صحنه، صحنه هیجان و خشم و عصبانیت بود. در آن شرایط کسی به مردم معترض نمیگفت که خلع مبارک از قدرت فقط قدم اول است و در قدمهای بعدی باید به دنبال اصلاح سیستم قضایی، حاکمیت قانون و تقویت نهادهای دموکراتیک باشند. چون هدف اول است که هیجان ایجاد کرده و مردم را بهحرکت در میآورد. اما هدف دوم، اگرچه ممکن است عقلانیتر و منطقیتر به نظر برسد اما زمانبر است و جمعیت معترض در آن شرایط احساسی نسبت به صبر بیگانه هستند.
مورد خاص سوریه
در جهان عرب، خشم مردم به واسطه چهل سال حکومتهای استبدادی انباشته شده بود، اما در عین حال توانایی این جوامع برای تبدیل کردن این خشم به حرکت اجتماعی و مدنی در مدتزمان کوتاه خیلی کم بود. قبل از بهار عربی خیزشهایی کوچک و شورشهایی رخ داده بودند، اما این شورشها هیچوقت فراگیر نشدند. چون جوامع عرب بهواسطه عملکرد رژیمهای خودکامهشان تکهتکه شده بودند، جامعهای که تکه تکه میشود در فرآیند خیزش مدنی و اعتراضی معمولا روند مرحلهای را طی نمیکند. این جامعه معمولا دو روند را طی میکند؛ یا خیلی سریع به براندازی حکومت میاندیشد، اما بعد از براندازی تازه با مشکلات مواجه میشود و چون همیشه تکهتکه بوده توان سازماندهی سیاسی خودش را ندارد، بنابراین، حتی بعد از سرنگونی، روند انتقال دموکراتیک قدرت در این جامعه یا طی نمیشود یا ناقص طی میشود و نتیجه این میشود که در نهایت دیکتاتوری با شکل متفاوتی برمیگردد. این درست اتفاقی بود که در مصر رخ داد و الان به نظر میرسد که در تونس هم در حال رخ دادن است. روند دوم این است که این جامعه به محض شروع خیزش اعتراضی، بدون طی کردن روند مدنیشدن اعتراضات، وارد فاز خشونت میشود. در این شرایط معترضان شروع به مسلح کردن خودشان میکنند. چنین جامعهای در واقع به شکلی ناامیدانه تلاش میکند تا جایگزینی برای ساختار قدرت پیدا کند و ابزارش هم توسل به سلاح و خشونتورزی است.
این روند دقیقا در سوریه طی شد. معترضان سوری در ابتدا به شکلی مسالمتآمیز به خیابان آمده بودند اما بعد از گذشت شش ما راه به جایی نبردند. البته واکنش دولت بشار اسد هم به این اعتراضات بسیار ناشیانه و خشونتآمیز بود. بعد از شش ماه معترضان به این نتیجه رسیدند که باید در مقابل نیروهای دولت بشار اسد مسلح شوند. مخالفان این ایده معتقد بودند که این کار دیوانگی است و نتیجهای در پی ندارد. آنها معتقد بودند که حتی اگر سلاح هم داشته باشند، باز هم قدرت ارتش سوریه بیشتر است. بنابراین اولین اتفاقی که افتاد این بود که جبهه معترضان به دو گروه موافق و مخالف تقسیم شد و بر سر این مسئله که آیا باید مسلح شوند یا خیر، دچار انشعاب شدند. در نهایت اما آن بخشی که معتقد به مبارزه مسلحانه بودند، به کارشان ادامه دادند. در نتیجه درگیریها زیاد شد و هزاران نفر جان خود را از دست دادند. طی شدن این روند خطرناک نشان میدهد که مردم سوریه تجربه کار جمعی نداشتند و جامعه مدنی در سوریه شکل نگرفته بود.
موج بهار عربی در سوریه در ماه مارس سال 2011 شروع شد. اولین بحثها درباره مسلح شدن حدود تابستان سال 2011 شروع شد؛ یعنی حدود سه یا چهار ماه بعد از شروع اعتراضات. پاییز سال 2011 اولین گروههای شورشی مسلح در سوریه ظهور کردند و اواخر سال 2011 اعتراضات سوریه کاملا به یک جنگ داخلی مسلحانه تبدیل شده بود. اولین مداخله خارجی در سوریه تا سال 2012 اتفاق نیفتاد. سال 2012 قطر اولین کشوری بود که در سوریه مداخله کرد. آمریکا تا سال 2013 هیچ مداخلهای در سوریه نداشت و بعد از آن بود که کشورهای همسایه سوریه یکییکی احساس کردند باید نقش مدنظر خودشان را در درگیریهای داخلی سوریه ایفا کنند. برخی به دفاع از شورشیان مسلح روی آوردند و برخی دیگر به نفع دولت اسد وارد ماجرا شدند.
اتفاقی که در سوریه افتاد این بود این طبقه معترض مسلح که اغلب هم از طبقه کارگر بودند، اهداف و برنامههایی داشتند که طبقه متوسط رو به بالا لزوما با آنها موافق نبودند. از دورهای به بعد ریزشهایی از طبقه متوسط و کارمند بهضرر طبقه معترض مسلح اتفاق افتاد. عقاید طبقه کارگر در مقایسه با عقاید و تفکرات طبقه متوسط و یا نخبه سوریه، سنتیتر بود. در ادامه داعش از همین شکاف بهوجود آمده بین این دو طبقه استفاده کرد و وارد شد و به طبقه کارگر مسلح قول داد که حقشان را از طبقه متوسط و نخبه میگیرد. داعش در آن اوایل آنقدر خشن نبود. چطور میشود باور کرد که داعش در یک مدت زمان خیلی کوتاه نصف سوریه را تصرف کند جز اینکه همراهی از طرف بخشی از مردم سوریه داشته باشد. داعش بهشدت از شکاف طبقاتی در مناطقی از سوریه که جنگ داخلی در آن جریان داشت، استفاده کرد. یک برنامه پوپولیستی به راه انداخت که میگفت اگر از ما حمایت کنید ما شما را از رنجی که در آن هستید نجات میدهیم و شما را از شر این نخبههای لیبرالصفت خلاص میکنیم. بیشتر مناطقی که داعش در سوریه تصرف کرد، لزوماً از نظر نظامی تصرف نشدند، بلکه به لحاظ سیاسی کنترلشان را به دست گرفتند. آنها تا حدودی موفق شدند مردم را متقاعد کنند. آنها به مردم میگفتند که نخبهها منافع طبقه کارگر را در نظر نمیگیرند و کاملا طبیعی است که وقتی مردم گزینه دیگری نداشته و مستأصل باشند، به داعش گرایش پیدا میکنند، چون داعش تنها گزینه باقیمانده بود. البته همین مردم خیلی زود فهمیدند که اشتباهی کردهاند، اما دیگر کار از کار گذشته بود. داعش آنقدر قدرتمند شده بود که هیچ مخالفتی را تحمل نمیکرد و فقط با زبان مرگ و گردن زدن سخن میگفت.
تونس تجربه نسبتا موفقتری داشت. انقلابش هم تقریبا بدون خشونت به پیروزی رسید. مهمترین دلیل موفقیت تونس این بود که کنفدراسیونهای کارگری در تونس خیلی فعال و سازمانیافته بودند و توانستند دوام آورده و استقلال خود را حفظ کنند. در همه کشورهای بهار عربی دو نیرو وجود داشت؛ توده مردم و نظام استبدادی. اما در تونس، از دهه هفتاد میلادی به بعد، کنفدراسیون اتحادیه کارگری بهنوعی بهعنوان نیروی سوم جامعه عمل کرد. بنابراین وقتی که انقلاب تونس اوج گرفت، این کنفدراسیونها توانستند توده مردم را سازماندهی کنند. این کنفدراسیونها با دادن فراخوانهای منظم و گسترده برای اعتصاب، مردم را به خط کردند و چون تجربه و سازماندهی داشتند، توجه مردم و طبقه کارگر را هم به خود جلب کردند. اما در نهایت انقلاب تونس نیز طی سالها رفتهرفته تضعیف شد و حالا تونس در انتخابات اخیر سراسری مشارکت مردمی 11درصدی را تجربه کرده و دولت قیس سعید عملا مشروعیت مردمی خود را از دست داده است. سرنوشت غمانگیز بهار عربی نشان میدهد که جوامع عرب به دلیل فقدان تجربههای دموکراتیک طی سالیان، همچنان در فضای آزمون و تجربه هستند.
منبع: هم میهن