۱۳۹۹/۱۲/۱۶ - ۲۳ : ۲

چند روایت از آدم‌هایی که در بورس سرمایه‌گذاری کرده‌اند

چند روایت از آدم‌هایی که در بورس سرمایه‌گذاری کرده‌اند

در هر جمع و گعده‌ای صحبت از بورس و خرید سهم بود. همه در تلاش بودند تا آشنایی، کسی را پیدا کنند تا بگوید چی بخرند و چی نخرند. کانال‌های تلگرام، صفحه‌های اینستاگرام و توییتر با موضوع بورس روز به روز بیشتر در چشم می‌آمد. محتواها عامیانه‌تر و ساده تر شده بودند.

عده‌ای از مردم ولع پولدار شدن داشتن و از زیر سنگ هم که شده بود پول پیدا می‌کردند تا در بورس سرمایه‌گذاری کنند و از یک طرف هم عده‌ای تلاش می‌کردند در اوضاع و احوال گرانی‌ها اندک سرمایه‌شان را حفظ کنند و چه جایی بهتر از بورس آن هم در حالی که رئیس دولت از آن حمایت می‌کرد و همه جا صحبتش بود. در این گزارش پای حرف‌های آدم‌هایی نشسته‌ایم که یا از قدیم در بورس سرمایه‌گذاری کرده بودند و یا در اسفندماه 98 بدون هیچ تجربه و دانشی وارد این بازار سرمایه شدند تا روایتگر تجربه‌ها و اتفاقاتی باشیم که برای آن‌ها رخ داده است.


از سرمایه‌گذاری در بورس تا بنگاه معاملات ماشین
«آقا رضا؟ اونجا تشریف دارن. پشت اون میز.» با دستش به میزی اشاره می‌کند و می‌رود پی‌کارش. رضا، پشت میز قهوه‌ای‌رنگ جلاخورده‌ای نشسته است. دفترهای حسابداری کناری از میزش را گرفته است. کلی خودکار و یک مانیتور خاموش هم روی میز است. گاوصندوق تروتمیزی که انگار تازه آن را خریده‌اند سمت چپش پشت میز است. با موبایلش سرگرم است و سرش را حتی بالا هم نمی‌آورد.

مغازه پر از ماشین است. از مدل‌بالا تا پراید و 206، دو سه‌تایی موتور هم دارد. کارهای مغازه و سروکله زدن با مشتری‌ها را دوروبری‌هایش راه می‌اندازند. برای همین غروب‌ها سری به مغازه می‌زند و بعد هم راهی خانه می‌شود. به بچه‌ها سفارش کرده است، صبح‌ها آب‌وجارو و دود کردن اسپند را فراموش نکنند. سرش را بالا می‌آورد و براندازم می‌کند. می‌گوید پس شما بودی پشت تلفن اصرار در اصرار که ببینمت.

تأییدش می‌کنم و او هم سفارش چای و بیسکوییت می‌دهد؛ «به من می‌گفتند رضا سه پیچ». می‌خندد. دندان‌های سفید لمینت شده‌اش بدجوری در چشم می‌زند. انگار از داخل یک عکس آن‌ها را برداشته‌اند و روی صورتش گذاشته‌اند. رضا سه‌پیچ در محله‌شان به هر کاری که گیر می‌داده آن را باید تا تهش انجام می‌داده. برایش فرقی نمی‌کرده کار چی بوده یا می‌توانسته انجام بده و نه. به قول خودش هر کل‌کلی را قبول می‌کرده. از دعوا کردن تا دزدی از مغازه. یک‌شب بچه‌های محل دورهم گعده کرده بودند. یکی از رفقایش می‌گوید فامیلشان در بورس سرمایه‌گذاری کرده و کلی پول به جیب زده است.

آقا رضا سه‌سوت، همان شب در شلوغی دورهمی به قول خودش بوی پول را بو می‌کشد و از رفیقش پرس‌وجو می‌کند و می‌بیند دروغ در کار رفیقش نیست. همان شب وقتی داشته با رفیقش به خانه برمی‌گشته. می‌گوید فردا بریم بورس ببینیم چه خبره؛ «رفیقم فکر می‌کرد سرم گرمه و صبح که از خواب بیدار بشم یادم رفته. ولی فردا صبح‌الطلوع رفتم دنبال کارای بورس.» دو سه‌میلیونی پول داشته است. همان را در بورس سرمایه‌گذاری می‌کند.

ماجرای آقارضا سه‌سوت برمی‌گردد به سال 90. می‌گوید آن زمان تازه با اینترنت سروکار پیدا کرده بود؛ «خیلی به اینترنت راستیتش اعتماد نداشتم. برای همین هفته‌ای دو سه بار می‌رفتم جمهوری، خود ساختمون بورس.» هرچند رضای قصه‌ ما همان ساختمانی هم که می‌رفته چیزی دستگیرش نمی‌شده و فقط هیاهو و رفت‌وآمد آدم‌ها را می‌دیده اما روزی در این رفت‌وآمدها اتفاقی برایش می‌افتد؛ «من با موتور می‌رفتم اونجا. یه روز که داشتم موتورم رو قفل و زنجیر می‌کردم دیدم صدای دادوفریاد می‌داد. سریع آتیش کردم و رفتم جلو. دیدم یه یارویی روی زمین افتاده و میگه کیفش را زدن.»

آقا رضا به قول خودش بامرام بوده است. به موتورش گاز می‌دهد و به هر بدبختی‌ای که بوده کیف آن بنده‌خدا را پیدا می‌کند. کیف را که تحویل صاحبش می‌دهد، متوجه می‌شود طرف مدیر یک کارگزاری است. مدیر، بعد از تشکر و قربان صدقه رفتن آقا رضا، جویای احوال کاری‌اش می‌شود و اینکه چرا به خیابان حافظ آمده است. آقا رضا هم ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف می‌کند. به قول رضا سه‌پیچ؛ «مدیر کارگزاری می‌شود دوست جون‌جونی‌اش.» بعد از ردوبدل کردن شماره و چندبار قرار گذاشتن در دفتر آقای مدیر، آقا رضا از این به بعد سهم‌ها را با توصیه دوستش خریدوفروش می‌کند. بعد از مدتی می‌بیند آقای مدیر بی‌راه توصیه نمی‌کند و سود خوبی نصیبش می‌شود.

حتی به توصیه او، موتورش را هم می‌فروشد و تبدیلش می‌کند به سرمایه برای سرمایه‌گذاری بیشتر در بورس. یک روز دوستش که همان مدیر کارگزاری بوده است، می‌گوید حالا فلان قدر از سهمش را از بورس خارج کند. می‌گوید برود ماشین بخرد. رضا سه پیچ با پول اولین سودش در بورس، 206 سفید صفر می‌خرد. می‌گوید: «اون روز اصلاً باورم نمی‌شد که پول میاد به حسابم؛ یعنی تا قبل از اون تصورش هم نکرده بودم که پول میاد به حسابم. خیلی حس عجیبی بود.» آقا رضا سه پیچ حالا در یکی از محله‌های پایین‌شهر تهران، نمایشگاه ماشین دارد. خانه‌ای هم در همان اطراف خریده است. اوضاع زندگی‌اش بر وفق مرادش است و به قول خودش چرخ بازار برایش خوب می‌چرخد. با رفقای قدیمی‌اش قطع رابطه کرده است چون جز دردسر چیزی برایش نداشته‌اند. او حالا با مدیر کارگزاری رفیق شده است و البته همچنان در این اوضاع و احوال در بورس فعالیت می‌کند. منتهی این بار با سرمایه و دقت بیشتری.

حتی نمی‌دانستم پرتفوی چیست
«اسفند بود فکر کنم. به خاطر کرونا کمتر مغازه می‌رفتیم و همش خونه بودیم.» پسر جوان 25 – 26 ساله‌ای است که ریش‌های بلند اتوکشیده‌اش صورتش را کشیده‌تر نشان می‌دهد. با صدایی که خونسردی و بی‌حالی در آن موج می‌زند، تعریف می‌کند که با تشویق پدرش در بورس سرمایه‌گذاری کرده است. کارش تزییات داخلی خانه بوده است. مغازه‌ای اجاره‌ای داشته‌اند.

هرچند بورس به کسب و کارشان لطمه‌ای نمی‌زند اما حالا چند ماهی است که بی‌خیال کاسبی در مغازه شده است. به قول خودش بازار نیست، مشتری نیست. جز علافی و کلافگی برایمان چیزی ندارد. تعریف می‌کند که اصلا از بورس و این حرف‌ها سر در نمی‌آورده است. پدرش از دوست و آشناهایش می‌شنود که قرار است اوضاع بورس خوب شود و تامین اجتماعی می‌خواهد سهامش را در بورس عرضه کند. همین هم می‌شود که یک شب وقتی مشغول تماشای تلویزیون بوده‌اند، به او ماموریت می‌دهد که برود دنبال ثبت‌نام در بورس؛ «منم از همه جا بی‌خبر.

چه می‌دونستم بورس چیه. از دوستام پرسیدم و گفتن باید برم پیشخوان دولت ثبت نام کنم.» حالا از آن روز، ماه‌ها گذشته است و چند ماه دیگر یک سالی می‌شود که در بورس سرمایه‌گذاری کرده است. هرچند نمی‌داند پرتفوی چیست و به چه کار می‌آید، اما وقتی برایش تعریف می‌کنم، می‌گوید که خیلی به پرتفوی‌اش سر نمی‌زند. چرا؟ چون بعد از چند ماه که پدرش از تب و تاب سرمایه‌گذاری در بورس می افتد، او هم بی‌خیال این داستان می‌شود. به قول خودش، باباش دل خوش دارد. پول‌هایشان هم هنوز در بورس است. سه چهار میلیونی می‌شود فکر کند. این را می‌گوید و بعد به خودش یادآوری می‌کند که حتما سری به همین که من اسمش را گفتم یعنی پرتفوی بزند و ببیند اوضاع پول‌هایش از چه قرار است!

به خاطر «شستا» وارد بورس شدم
«سه روز برای ثبت نام و احراز هویت سجام می‌رفتم توی صف . این‌ها را پسر جوان و تکیده‌ای می‌گوید که نزدیک به 30 میلیون تومان در بورس سرمایه‌گذاری کرده است. با صدایی که به کار گویندگی در رادیو می‌آید، تعریف می‌کند که پدرش پیگیر اخبار است. تاکید دارد که چیزی از زیر دستش در نمی‌رود. در قرنطینه کارشان شده بود تلویزیون دیدن و چک کردن شبکه‌های اجتماعی. یک روز پدرش اصرار در اصرار که برود در بورس ثبت نام کند.

با آب و تاب برایش تعریف می‌کند که قرار است تامین اجتماعی سهامش را در بورس عرضه کند و گفته‌اند خوب است و اتفاق‌هایی بی‌افتد؛ «خب، تو هم برو.» مرحله ثبت‌نام اینترنتی را که انجام می‌دهد، تازه می‌فهمد باید حضوری هم ثبت‌نام و احراز هویت کند. در آن اوضاع و احوال کرونا، راهی دفتر پیشخوان می‌شود. شانس داشته است و دفتری نزدیک خانه‌شان بوده. اما چه فایده. سه روز طول می‌کشد که مراحل احراز هویت را انجام بدهد.

نه اینکه مراحل طولانی باشد. نه. آدم‌هایی که برای ثبت نام آمده بودند به قدری زیاد بوده‌اند که نوبت به او نمی‌رسیده است. در این سه روز، هر صبح می‌رفته، اسمش را روی کاغذ نوبت دهی می‌نوشته و بر اساس محاسبه‌ای که مردم بین خودشان می‌کرده‌اند، حدس می‌زده‌اند که مثلا فلان ساعت نوبتشان می‌شود. بعد می‌آمده خانه و هی می‌رفته سر میزده که نوبتش شده یا نه. حالا همچنان در بورس سرمایه‌گذار است. صندوق‌های دارا یکم و پالایش را هم خریده است. اما بیشترین سودی که داشته از همان دارا یکم و شستا بوده است. با این حال این روزها کمتر به پرتفویی که دارد سر می‌زند؛ «نه انگیزه اش را دارد و نه اعصابش را.» می‌گوید که پولش را هم لازم ندارد. گذاشته است به امان خدا باشد تا شاید یک روز اوضاع بهتر شود.

به جای بورس در فارکس سرمایه‌گذاری کرده‌ام
قبل از اینکه بورس همه‌گیر شود و تب ثبت‌نام و احراز هویت بین مردم پخش شود، در بورس فعالیت داشته است. سود خوبی هم می‌کرده اما آخر سال گذشته همین که می‌بیند همه از بورس حرف می‌زنند و دولت مدام تبلیغ سرمایه‌گذاری در بورس را می‌کند، قید فعالیت در این بازار را می زند.

پول‌هایش را می‌کشد بیرون به قول خودش. بخشی از آن را با دوستانش شریکی زمینی در اطراف هشتگرد می خرند. زمینی که قرار است در آن ساختمانی بسازنند. بخش دیگرش را وارد بازار فارکس می‌کند.

حالا کارش این است که صبح به صبح بنشیند پشت لب تاب و به قول خودش ترید کند. موهای جوگندمی کنار شقیقه‌اش و چین‌های دور چشم هایش در چشم می‌زند. می‌گوید این هم تجربه ای می‌شود اما از آن درس می‌گیرد که خیلی وقتی همه جا حرف از سرمایه‌گذاری در یک بخش است و توجه‌ها به آن سمت جلب می‌شود، دیگر اهمیت ندهد.

 

منبع: خبرآنلاین