ما سرگرم زندگی تکراری خود هستیم و گاهی نیز ،وقتی خبر مرگ یکی از دوستان و آ شنایان یا اقوام خود را می شنویم ابروهای درهم کشیده ،اخم های پیشانی مان را گره می زنند و آ نچنان گریه و زاری می کنیم و دل به حال عزیز تازه از دست رفته می سوزانیم که انگار ما دنیابان هستیم و صدسال به این سال ها زنده می مانیم.
شاید فراموش می کنیم شتر مرگ دیر یا زود ،در خانه ما هم می خوابد.
دیر یا زود این ماجرا مهم نیست ،باید مراقب باشیم که سوخت و سوز نداشته باشد . حکایت عاقبت بخیری در زندگی با بقیه قصه های سرنوشت ما فرق می کند. در خیلی از موارد و مواقع شاید دیر یا زود بشود و دل مان گرم باشد که سوخت و سوز ندارد . اما در ماجرای مرگ و بسته شدن دفتر زندگی مان ،سوخت و سوز هم در پی دارد. یاد خاطره ای افتادم. دوست قدیمی پدر همسرم ،بازاری بود و اهل حساب و کتاب زندگی . می گفتند مو را از ماست می کشد و خیلی آدم حساب گری است. هرموقع مغازه اش می رفتیم ، پشت میز خود می نشست، دستش را زیر چانه اش می گذاشت . آهی می کشید و با تاسف از مرگ دوست قدیمی اش (پدر همسرم) چند دقیقه ای از خاطرات خود برای مان تعریف می کرد.طوری حسرت مرگ یار و همدم سال های کودکی ،جوانی و دوران سربازی و بعد هم سال های سال همسایگی و حظ و لذت از این همنشینی را می خورد که گویی خودش نمی خواهد بمیرد. او به احترام خوبی ها و معرفت پدر همسرم می گفت:
پسر جان ،ما حساب دفتری نداریم اما تو داماد فلانی هستی،هر چه نیاز داری بردار و ببر و پول که دستت آ مد خرد خرد به من برگردان. چون دست و بال ما خالی بود.
چند بار از مغازه اش خرید کردیم و طبق قرار ،خرد خرد مبلغ را برگرداندیم. یک بار هم اختلاف حساب کوچکی پیش آ مد و یادش رفته بود توی دفتر فروش روزانه اش جلوی اسم ما تیک بزند چقدر پول دستی به او داده ایم.
این دوست قدیمی که با ما هم دم از رفاقت می زد آدم سخت گیری بود. اگر او را نمی شناختی و در کوچه و خیابان با او روبرو می شدی باور نمی کردی چه مال و ثروتی به هم زده باشد.
یک روز خبر آوردند پیرمرد سکته کرده است. پیراهن سیاه پوشیدیم و به رسم معرفت صاحب عزا شدیم. پسرش خودمانی می گفت پدر امروز خوشحال بود که فلان جنس گران شده و انبار ما حسابی ارزش پیدا می کند.
پسر سیاه پوش حرف دیگری هم داشت. می گفت دیروز به مغازه پدرم رفتم .خدا بیامرز هوس کباب داغ و نان داغ و پیاز آ ب دار کرده بود. گفتم بروم و چند سیخ کباب برایت بگیرم. لبخندی زد و جواب داد:ای آدم غافل ،اگر می خواستم از این ولخرجی ها بکنم که الان هشت مان گرو نه مان بود. حالا ما امروز برای مراسم عزایش چلو کباب کوبیده سفارش داده ایم و ... .
مراسم دوست قدیمی با آبرومندی برگزار شد. آدم خوبی بود و میهمان ها با نام خوش از او یاد می کردند. ولی بچه هایش نگران حساب و کتاب ها بودند . چند هفته گذشت و دعوا و مرافه ای راه افتاد . بچه ها که عمری با سخت گیری پدر روزگار سپری کرده بودند حالا به سر هم داد می کشیدند و سهم الارث می خواستند. این دعوا به زد و خورد و قهر انجامید.پدر خدابیامرز خانواده اش نمی دانست عمرش به دنیا نیست و گرنه چند تکه چوب دست بچه هایش می داد تا تک تک ،چوب ها را بشکنندو پس از آ ن چوب ها را دسته کند تا نتوانند ... .
اوضاع زندگی بازماندگان رفیق قدیمی به هم ریخت. یک مشت بادمجان دور قاب چین هم زیر پای این بچه های خام تازه به پول و ثروت رسیده نشستند و پای آ تشی که سر بساط این دوستی گذاشتند آنچه پدر خدا بیامرز ،ریال به ریال به قیمت جان و عمر خود جمع کرده بود به باد فنا دادند.
دود آتش اعتیاد ،چشم سرنوشت این خانواده را سوزاند و اسم پدری که اهل دل بود و عمری با آبرومندی زندگی کرده را بعد از مرگش ، سر زبان دوست و آشنا انداخت.
خدا بیامرز هیچ وقت فکر نمی کرد این طوری بشود. او محو زرق و برق دنیا بود و البته می گفتند در خانه اخلاق ندارد و سر حساب و کتاب ها ،غرو لند می زد مگر سرگنج نشسته ام که ... .
گنج واقعی نعمت حیات و دو روز عمر ناقابل اما با ارزش ما است که حساب و کتاب همه کارهای زندگی خود را داشته باشیم.
ما می توانیم و البته «باید» در کنار ثروت مادی و مالی ،دارایی های با ارزش دیگری هم مثل معرفت ،درایت ،صداقت ،شجاعت،نیت های پاک و سلامت فکر و روح و روان را به فرزندمان ارث بدهیم تا بتوانند گلیم خود را از آب بکشند .
یادمان باشد همیشه زنده نیستیم که سایه سر بچه های مان باشیم. از مرده ها با حسرت یاد نکنیم ،آ نها راه رفته را رفته اند ،ببینیم ما کجای کارمان هستیم و از چه راهی می خواهیم به مقصد برسیم.